ساعت ها بود که باهم دعوا می کردیم ولی دریغ از این که یک لحظه یکیشان از خر شیطان بیاید پایین... یکی می گفت نخیر آقا شتر را من دیروز خریدم از زیر گذر شتر فروشان مرکز شهر مال خود ماست اما دیگری انگار این حرف ها را از گوشش در داده است می گفت که نخیر این شتر ارث پدرم است سال ها پیش آن خدا بیامرز آن را برای من به ارث گذاشته است.
روزها گذشت تا اینکه بالاخره یکیشان آمد و گفت من چیزی به خاطرم رسید شتر من در دل خود سیاهی داشت که ماه ها پیش بر دلش نشسته است شتر را ذبح کنید اگر این چنین نبود تمام هزینه اش را می پردازم و اگر من راست می گفتم او باید ضرر من را جبران کند. راه حلش مقبول طرف مقابل هم افتاد.
جگر شتر را که در آوردند دیدند راست می گفته درونش سوراخی هست که نشان می دهد کهنه است . غائله به اتمام رسید اما سوالی در ذهن من نشسته بود که آخر او از کجا می دانست که جگر شتر این چنین پاره پاره است. گفت ماه ها پیش این شتر که بچه ای داشت دوساله مجبور شدم که جلوی چشمانش فرزندش را گردن بزنم و می دانستم که هیچ پدری طاقت نمی آورد قتل فرزندش را جز آن که جگرش چنین شرحه شرحه خواهد شد. ناگاه در چشمانم اشکی حلقه زد.
خدا به دادپدری برسد که بهترین فرزند عالمیان را جلو یش قطعه قطعه کردند